از صدایی گنگ
خواب شیرینم پرید از سر
باز زندان بود و خاموشی
و صدای گامهای پاسبانان بر فراز بام
و تکاپوهای نامعلوم این هم حنجره من مرد دیوانه
در میان روزن پر میله و مهتاب
پیش تر رفتم
با اشارات سر انگشتش
ماه را می خواند و با من زیر لب می گفت
گوش کن
من کلیدی از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت
و تمام قفل ها را باز خواهم کرد
ماه پنهان گشت و او را من به جایش بازگردانم
پیر مرد پاکدل قرقرکنان خوابید
و مرا بگذاشت با خار خیال خویش
زودتر ای کاش
ماه را می خواند
دیرتر ای کاش برمی خاستم از خواب